– قسمت سیزدهم
آرمان حس کرد هوا دور بدنش مثل دیوار شده.
سایهها اطرافش پیچیدند، کشیده شدند، انگار که **نمیخواستند اجازه دهند که جلو برود.**
اما این کافی نبود.
نه حالا، نه بعد از تمام چیزهایی که گفته بود، نه بعد از تمام چیزهایی که **زودتر باید میگفت.**
دستهایش را مشت کرد.
قدم برداشت.
سایهها فشار آوردند، هوای اطرافش چسبناکتر شد، **اما این کافی نبود.**
باز هم جلو رفت.
نفسش تند شده بود، بدنش میلرزید، **اما او نمیتوانست اجازه دهد که این اتفاق بیفتد.**
نه حالا، نه اینطور.
چشمانش را روی پرهام دوخت، روی چیزی که **حقیقتش در تاریکی گم شده بود.**
— «پرهام!»
صدا از گلویش شکسته شد، اما مهم نبود.
دستهایش جلوتر رفتند، **سایهها را کنار زد.**
سایهها لرزیدند، انگار که برای لحظهای متوقف شده باشند.
و بعد، در میان نور کمرنگی که هنوز در سقف لرزان بود، آرمان **موفق شد.**
انگشتانش روی دست پرهام نشست.
سرد بود. اما هنوز **همان پرهام بود.**
آرمان نفسش را بیرون داد.
سایهها عقب کشیدند، اما هنوز اطرافشان بودند، هنوز **منتظر بودند.**
— «خواهش میکنم، پرهام…»
صدایش آرام بود، انگار که چیزی درونش شکسته باشد.
پرهام نگاهش کرد، اما چیزی در چشمانش بود که آرمان را نابود میکرد—**چیزی شبیه به حقیقتی که هنوز آشکار نشده بود.**
و در همان لحظه، زمزمهای از اطرافشان بلند شد:
**«اما هنوز دیر نشده؟»**
نور سقف لرزید.
و هوا… **سنگینتر شد.**
Ayhan_mihrad
ساعت صفر
– قسمت چهاردهم
آرمان نمیخواست این لحظه تمام شود.
سایهها هنوز در حال عقبنشینی بودند، خیابان هنوز در حال برگشت به چیزی که **باید باشد**، اما او فقط به یک چیز فکر میکرد.
به پرهام.
به گرمایی که از بدنش حس میکرد.
به حقیقتی که بالاخره گفته بود.
دستهایش را آرام دور صورت پرهام گذاشت. انگار که با این حرکت بتواند او را نگه دارد، انگار که بتواند **مطمئن شود هنوز اینجاست.**
چشمانش را بست، نفسش را در سینه حبس کرد، و پیشانیاش را آرام روی پیشانی پرهام گذاشت—**یک لحظهی واقعی، میان تمام چیزهایی که واقعی نبودند.**
هوای اطرافشان متوقف شد.
زمان برای لحظهای هیچ معنایی نداشت.
و بعد، پرهام نفس آرامی کشید، چشمانش را باز کرد، و نگاهش را روی آرمان انداخت—**نگاهی که انگار همیشه این حقیقت را میدانست.**
— «دیگه دیره، آرمان؟»
صدایش آرام بود، چیزی میان شوخی و واقعیت.
آرمان لبخند زد، اما لبخندی که پر از شکست بود، پر از چیزی که دیگر راه برگشتی نداشت.
— «نه… نه هنوز.»
و بعد، سایهها کاملاً محو شدند.
ابرها کنار رفتند.
و خیابان، دوباره **خودش شد.**
Ayhan_mihrad