پرهام و آرمان همیشه میگفتند که هیچچیز نمیتواند آنها را از هم جدا کند. دو دوست که بهنظر میرسیدند همیشه کنار هم خواهند بود. اما **آن شب**، همهچیز تغییر کرد.
ساعت نزدیک نیمهشب بود. کوچهها ساکتتر از همیشه، چراغها کمنورتر، و هوای شهر انگار **سنگینتر** شده بود. آرمان به پرهام گفت:
— «یه حس بدی دارم، بیا برگردیم.»
پرهام خندید.
— «چی؟ ترسیدی؟»
اما آرمان راست میگفت. چیزی در هوا بود.
در انتهای خیابان، چراغهای مغازهای که همیشه روشن بود، **خاموش بودند**. سایهای از گوشهی چشمشان گذشت.
— «دیدی؟!» آرمان هول شده بود.
پرهام شانه بالا انداخت.
— «یه توهمه، بیا بریم.»
ولی وقتی جلوتر رفتند، دیدند که خیابان **دیگر خیابان نبود.**
همهچیز تغییر کرده بود. ساختمانها کوچکتر، درها قفلشده، و زمان… زمان انگار ایستاده بود.
آرمان نفسش را بیرون داد:
— «اینجا واقعاً عجیبه، پرهام…»
پرهام برگشت تا جوابی بدهد. اما او **دیگر آنجا نبود.**
سکوت سنگینی افتاد.
تنها چیزی که باقی مانده بود، صدایی آرام از دوردست، که زمزمه میکرد:
آرمان هیچوقت آدمی نبود که به چیزهای غیرمنطقی اعتقاد داشته باشد. همیشه سعی میکرد برای هر اتفاقی یک توضیح واقعی پیدا کند. اما **آن شب؟** آن شب منطق را پشت سر گذاشت.
**پرهام** دوست قدیمیاش بود، کسی که همیشه بدون فکر کردن در ماجراجوییهای احمقانه او همراهیاش میکرد. **موهای نامرتب، لباسهای راحتی و همیشه یک خندهی نیمهکاره روی صورتش**—حتی وقتی هیچ چیز برای خندیدن وجود نداشت. اما حالا، در تاریکی خیابان، خبری از آن خنده نبود.
دست پرهام از پشت دیوار بیرون آمده بود. بیحرکت.
آرمان نفسش را بیرون داد.
— «پرهام؟!»
هیچ جوابی نیامد.
**ترس آرامآرام درونش رخنه کرد.**
همیشه فکر میکرد اگر در موقعیتهای عجیب گیر بیفتد، شجاع خواهد بود. اما حالا بدنش مثل یک قطعهی یخ، خشک و ساکن شده بود.
دیوار… انگار که واقعی نبود. سطحش موج میخورد، مثل پردهای که پشتش **چیزی پنهان شده باشد.**
آرمان دستش را جلو برد. انگشتانش با سطح دیوار تماس پیدا کردند. احساسش عجیب بود، **نه کاملاً جامد، نه کاملاً مایع**. انگار که چیزی در انتظار بود تا او از خط عبور کند.
و بعد، قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدایی از پشت سرش آمد.
آرام. زمزمهکنان.
**«تو نباید اینجا باشی.»**
چرخید. اما خیابان خالی بود.
در همان لحظه، نور چراغها شروع به لرزیدن کردند. سایهها روی زمین کشیده شدند. صدایی آرام اما نامفهوم از داخل دیوار به گوش میرسید.
و دست پرهام… آرامآرام به داخل دیوار کشیده شد.
آرمان نفسش را در سینه حبس کرد. دیگر نمیتوانست بایستد و نگاه کند. باید **حرکت میکرد.**
— «پرهام!»
اما صدای خودش در خیابان پژواک نداشت. انگار که دیوارها صداها را میبلعیدند.
در شهری کوچک و آرام، پسری به نام امیر زندگی میکرد. امیر پسرکی مهربان و دوستداشتنی بود که همیشه به دیگران کمک میکرد و لبخند بر لبانشان میآورد. او در سن 18 سالگی بود و آرزوهای بزرگی برای آیندهاش داشت. اما زندگی همیشه به همان شکلی که میخواهیم پیش نمیرود.
امیر عاشق دختری به نام نازنین بود. آنها با هم لحظات زیبایی را سپری کرده بودند و عشقشان به همدیگر عمیق و واقعی بود. اما یک روز، نازنین تصمیم گرفت که امیر را ترک کند و به ساحل برود. او به امیر گفت که نیاز به زمان و فضای بیشتری دارد تا به خودش بیاندیشد. امیر با قلبی شکسته و چشمانی پر از اشک، نازنین را بدرقه کرد.
خورشید در حال غروب بود و نسیم ملایمی موهای امیر را به رقص در میآورد. او به ساحل رفت و در حالی که به خاطراتش با نازنین فکر میکرد، به خواب رفت. صبح روز بعد، امیر با سرمای شدیدی بیدار شد و احساس درد شدیدی در بدنش کرد. ناگهان خون بالا آورد و به بیمارستان منتقل شد.
پزشکان پس از انجام آزمایشها و بررسیهای پزشکی، تشخیص دادند که امیر به سرطان خون مبتلا شده است و بیماری او در مراحل پیشرفته قرار دارد. این خبر مانند صاعقهای بر سر امیر و خانوادهاش فرود آمد. اوضاع خانواده امیر نیز به هم ریخته بود و والدینش از هم جدا شده بودند. این جدایی نیز بر روحیه امیر تأثیر زیادی گذاشته بود.
امیر جوان با شجاعت و اراده قوی تصمیم گرفت که با بیماریاش مبارزه کند و تا آخرین لحظه برای زندگی بجنگد. او تحت درمانهای مختلف قرار گرفت و تلاش کرد تا روحیهاش را حفظ کند. اما با گذشت زمان، بیماری او پیشرفت کرد و امیر جوان به تدریج ضعیفتر شد.
در آخرین روزهای زندگیاش، امیر تصمیم گرفت که وقت بیشتری را با کسانی که دوستشان داشت بگذراند و لحظات زیبایی را با آنها خلق کند. او با دوستانش به پیادهرویهای کوتاه میرفت و در لحظات آرامش بخش به خاطرات خوب گذشته فکر میکرد. هر لحظه برای او ارزشمند بود و سعی میکرد تا از هر لحظه لذت ببرد.
یک روز، امیر جوان در حالی که دوستانش در کنارش بودند، به آرامی چشمانش را بست و به خواب ابدی فرو رفت. او با لبخندی بر لبانش و آرامشی در قلبش از دنیا رفت. دوستانش با عشق و احترام او را به خاک سپردند و یاد و خاطره او را همیشه در قلبهایشان حفظ کردند.
امیر جوان با زندگی کوتاه اما پر از عشق و امید خود به همه نشان داد که حتی در سختترین لحظات نیز میتوان با عشق و شجاعت زندگی کرد. او با اراده قویاش به همه یاد داد که زندگی ارزشمند است و باید از هر لحظه آن بهره برد.
صدای مشتهای آرمان در کوچهی تاریک مثل ضربههای یک پتک در فضا پیچیده بود. مردی که زیر دستش افتاده بود، دیگر حتی توان تکان خوردن نداشت. آرمان، با چشمانی آتشین و صدایی پر از خشم، فریاد زد:
«این تاوان خیانتیه که کردی!»
آروین از انتهای کوچه، نفسزنان دوید. صدای مشتها قلبش را به لرزه انداخته بود. فریاد زد:
«آرمان! آرمان، بس کن! دیگه کافیه!»
آروین خودش را به برادرش رساند و دستهایش را روی شانههای آرمان گذاشت. با صدایی لرزان اما قاطع گفت:
«این دیگه تو نیستی. نگاه کن... خواهش میکنم، بس کن.»
آرمان نفسنفس زنان به چهرهی آروین نگاه کرد. چشمان خشمگینش با دیدن نگاه ملتمسانهی برادرش نرم شد. مشتهایش به آرامی پایین آمدند و لرزیدند.
«آروین، اون همه چیزمون رو ازمون گرفت. من نمیتونم بذارم این کار بیجواب بمونه.»
آروین سرش را تکان داد و گفت: «میفهمم. ولی انتقام هرچی هم که باشه، تو رو ازم میگیره. من حاضر نیستم از دستت بدم، آرمان.»
آرمان سکوت کرد. برای لحظهای کوتاه، زمان انگار ایستاد. او به مردی که زیر دستش افتاده بود نگاه کرد. سپس به سختی از جای خود بلند شد و به همراه آروین، از کوچه بیرون رفت.
آن شب، آرمان و آروین در کنار هم نشستند. سکوت میانشان سنگین بود، اما چیزی که بین آنها جریان داشت، چیزی جز عشق برادری نبود. آرمان گفت:
«آروین، من قول میدم... این آخرین باره. من دیگه نمیخوام این زندگی رو ادامه بدم.»
آروین با لبخندی تلخ جواب داد: «تو بهترین چیز زندگی منی، آرمان. هر تصمیمی که بگیری، من باهاتم.»
آروین زیر لب زمزمه کرد:
«حتی وقتی هیچی برای از دست دادن نداشته باشی، بلاخره یک درصد امید برای ادامه دادن داری. من یک برادر بزرگتر دارم که اسمش آرمانه. تنها امید زندگی کردنم اونه. تا وقتی هست، دیگه مشکلی ندارم.»
---
چند ماه بعد، آرمان و آروین کار کوچکی را در همان شهر شروع کردند، دور از تاریکیها و خطرات گذشته. هرچند زخمهای زندگی قبلیشان هنوز بر جا مانده بود، اما آنچه داشتند، عشق و علاقهای بود که به آنها قدرت داد تا شروعی تازه داشته باشند. هیچوقت همهچیز کامل نبود، اما حضور یکدیگر تمام آن چیزی بود که نیاز داشتند.
در شبهای تاریک و بیپایان، وقتی که ماه با نوری لرزان از پشت ابرهای سیاه به زمین میتابد، شهر کوچک ما به محلی پر از رمز و راز و ترس تبدیل میشود. هر زمزمهی باد در گوشهی دیوارها، هر سایهای که در نور کم رنگ خیابانها حرکت میکند، دلیلی است برای ترس و وحشت.
من، مهیار، همیشه از این شبهای پر از سایه و سکوت هراس داشتم. داستانهای قدیمی که از جن و ارواح در این شهر گفته میشد، ذهنم را پر از ترس و وحشت کرده بود. هیچگاه جرات نکردم پا به آن خیابانهای تاریک بگذارم.
اما یک شب، وقتی که همهجا خاموش و بیصدا بود، ناگهان صدایی از پشت پنجرهام شنیدم. صدایی که همچون زمزمهای از دنیای دیگری بود. قلبم تپشهای بینظیری را تجربه کرد و با ترس به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و در آن لحظه، سایهای ناپیدا و مرموز را دیدم که به آرامی در باغچهی خانهمان حرکت میکرد.
جراتم را جمع کردم و پنجره را باز کردم. صدای خشخش برگهای خشکیده زیر پاهای سایه به گوشم رسید. با هر قدمی که برمیداشت، حس میکردم قلبم از سینهام بیرون میپرد. سایه به سمت درخت کهنسالی که در وسط باغچه قرار داشت، حرکت کرد و در آنجا ناپدید شد.
تصمیم گرفتم به دنبال سایه بروم. با هر قدمی که به سمت درخت میرفتم، حس میکردم دنیا پیرامونم تغییر میکند. هوا سردتر و سنگینتر میشد و صدای نفسهایم در گوشم طنینانداز بود. وقتی به درخت رسیدم، دیدم که سایهای در میان شاخههای پیچخوردهی درخت پنهان شده است.
با تمام شجاعتی که در دل داشتم، گفتم: "کی هستی؟ چرا اینجا اومدی؟"
صدایی نرم و آرام از میان سایه بلند شد: "من نگهبان این سرزمینم. از دنیای تاریکی آمدهام تا از مردمان اینجا محافظت کنم. اما تو، مهیار، باید حواست به سایههای ناپیدا باشه. آنها همیشه در کمیناند و هیچگاه از ترسهایت نگریزان."
با ترس و دلهره به عقب برگشتم و به خانه رفتم. آن شب، تا صبح بیدار بودم و به سایههایی که در گوشهی اتاقم حرکت میکردند، نگاه میکردم. حالا میدانم که سایههای ناپیدا همیشه در کمیناند و هیچگاه نباید از ترسهای ما غافل شد.