Darkson

Ayhan_mihrad@ Atilla_z2@ شاید یک شهروند معمولی..

ساعت صفر

قسمت اول

پرهام و آرمان همیشه می‌گفتند که هیچ‌چیز نمی‌تواند آن‌ها را از هم جدا کند. دو دوست که به‌نظر می‌رسیدند همیشه کنار هم خواهند بود. اما **آن شب**، همه‌چیز تغییر کرد.  

ساعت نزدیک نیمه‌شب بود. کوچه‌ها ساکت‌تر از همیشه، چراغ‌ها کم‌نورتر، و هوای شهر انگار **سنگین‌تر** شده بود. آرمان به پرهام گفت:  

— «یه حس بدی دارم، بیا برگردیم.»  

پرهام خندید.  

— «چی؟ ترسیدی؟»  

اما آرمان راست می‌گفت. چیزی در هوا بود.  

در انتهای خیابان، چراغ‌های مغازه‌ای که همیشه روشن بود، **خاموش بودند**. سایه‌ای از گوشه‌ی چشمشان گذشت.  

— «دیدی؟!» آرمان هول شده بود.  

پرهام شانه بالا انداخت.  

— «یه توهمه، بیا بریم.»  

ولی وقتی جلوتر رفتند، دیدند که خیابان **دیگر خیابان نبود.**  

همه‌چیز تغییر کرده بود. ساختمان‌ها کوچک‌تر، درها قفل‌شده، و زمان… زمان انگار ایستاده بود.  

آرمان نفسش را بیرون داد:  

— «اینجا واقعاً عجیبه، پرهام…»  

پرهام برگشت تا جوابی بدهد. اما او **دیگر آنجا نبود.**  

سکوت سنگینی افتاد.  

تنها چیزی که باقی مانده بود، صدایی آرام از دوردست، که زمزمه می‌کرد:  

«ساعت صفر رسیده…»

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad
1404/2/12
12:27
0 نظر

ساعت صفر

قسمت دوم

آرمان تنها مانده بود.  

هوای خیابان سنگین‌تر شده بود، سایه‌ها کشدارتر، و سکوت… سکوت دیگر مثل قبل نبود. انگار خودش هم می‌دانست که چیزی در حال رخ دادن است.  

— «پرهام؟!»  

هیچ جوابی نیامد. فقط یک زمزمه‌ی دوردست:  

**«ساعت صفر رسیده…»**  

اما این چه معنایی داشت؟  

آرمان جلوتر رفت. خیابان دیگر آشنا نبود. ساختمان‌ها کوتاه‌تر شده بودند، نورهای چراغ کم‌رنگ و لرزان، و صدای پاهای خودش… انگار که دیگر صدایی نداشت.  

و بعد، در گوشه‌ی خیابان، چیزی را دید.  

یک کاغذ، چسبیده به دیوار.  

روی آن فقط یک جمله نوشته شده بود:  

**«پرهام کجاست؟»**  

انگار که خودش هم جواب این سوال را نمی‌دانست. اما وقتی خواست دستش را دراز کند تا کاغذ را بردارد، آن لحظه را دید.  

**دست پرهام، از پشت دیوار، بیرون آمده بود.**  

ساکن. بی‌حرکت.  

و آرمان فقط توانست زمزمه کند:  

— «نه…»

Ayhan_mihrad 

Ayhan_mihrad
1404/2/12
12:31
0 نظر

ساعت صفر

قسمت سوم

آرمان هیچ‌وقت آدمی نبود که به چیزهای غیرمنطقی اعتقاد داشته باشد. همیشه سعی می‌کرد برای هر اتفاقی یک توضیح واقعی پیدا کند. اما **آن شب؟** آن شب منطق را پشت سر گذاشت.  

**پرهام** دوست قدیمی‌اش بود، کسی که همیشه بدون فکر کردن در ماجراجویی‌های احمقانه او همراهی‌اش می‌کرد. **موهای نامرتب، لباس‌های راحتی و همیشه یک خنده‌ی نیمه‌کاره روی صورتش**—حتی وقتی هیچ چیز برای خندیدن وجود نداشت. اما حالا، در تاریکی خیابان، خبری از آن خنده نبود.  

دست پرهام از پشت دیوار بیرون آمده بود. بی‌حرکت.  

آرمان نفسش را بیرون داد.  

— «پرهام؟!»  

هیچ جوابی نیامد.  

**ترس آرام‌آرام درونش رخنه کرد.**  

همیشه فکر می‌کرد اگر در موقعیت‌های عجیب گیر بیفتد، شجاع خواهد بود. اما حالا بدنش مثل یک قطعه‌ی یخ، خشک و ساکن شده بود.  

دیوار… انگار که واقعی نبود. سطحش موج می‌خورد، مثل پرده‌ای که پشتش **چیزی پنهان شده باشد.**  

آرمان دستش را جلو برد. انگشتانش با سطح دیوار تماس پیدا کردند. احساسش عجیب بود، **نه کاملاً جامد، نه کاملاً مایع**. انگار که چیزی در انتظار بود تا او از خط عبور کند.  

و بعد، قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدایی از پشت سرش آمد.  

آرام. زمزمه‌کنان.  

**«تو نباید اینجا باشی.»**  

چرخید. اما خیابان خالی بود.  

در همان لحظه، نور چراغ‌ها شروع به لرزیدن کردند. سایه‌ها روی زمین کشیده شدند. صدایی آرام اما نامفهوم از داخل دیوار به گوش می‌رسید.  

و دست پرهام… آرام‌آرام به داخل دیوار کشیده شد.  

آرمان نفسش را در سینه حبس کرد. دیگر نمی‌توانست بایستد و نگاه کند. باید **حرکت می‌کرد.**  

— «پرهام!»  

اما صدای خودش در خیابان پژواک نداشت. انگار که دیوارها صداها را می‌بلعیدند.  

و آن لحظه، او **انتخابی نداشت.**  

باید داخل می‌رفت.  

باید **وارد جایی که پرهام ناپدید شده بود می‌شد.**

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب
Ayhan_mihrad
1404/2/12
12:35
2 نظر

ساعت صفر

 قسمت پنجم

سکوت.  

سکوتی که دیگر فقط نبودن صدا نبود، بلکه **یک حضور بود.** چیزی در تاریکی نفس می‌کشید، چیزی که **منتظر بود.**  

آرمان چشمانش را باز کرد. اما تاریکی **دست از سرش برنمی‌داشت.**  

— «پرهام؟»  

صدایش خودش را در فضا گم کرد. انگار که هیچ‌وقت گفته نشده بود.  

و بعد، صدای قدم‌هایی شنیده شد. آرام، کشیده، انگار که کسی **نمی‌خواست شنیده شود اما عمداً خودش را آشکار می‌کرد.**  

آرمان نفسش را حبس کرد.  

و صدایی از جایی نزدیک، اما از جایی که **نباید وجود داشته باشد،** زمزمه کرد:  

**«تو هنوز اینجایی؟»**  

و آن لحظه، فهمید.  

درون این تاریکی فقط **یک نفر نبود.**  

و حالا چیزی نزدیک‌تر شده بود.  

پرهام؟  

یا چیز دیگری؟  

بدنش یخ کرده بود. در تاریکی دستش را جلو برد، دنبال چیزی، **هر چیزی** که واقعی باشد. اما چیزی لمس نکرد.  

اما در همان لحظه، **چیزی دستش را گرفت.**  

نه نرم، نه گرم، بلکه **سرد، استخوانی، و محکم.**  

و بعد، نفس کوتاهی نزدیک گوشش شنید:  

**«پرهام کجاست، آرمان؟»**

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب
Ayhan_mihrad
1404/2/12
12:39
0 نظر

داستانک (امیر من)

نویسنده: Ayhan_mihrad

ژانر: غمگین

به نام خالق قلم.. 

در شهری کوچک و آرام، پسری به نام امیر زندگی می‌کرد. امیر پسرکی مهربان و دوست‌داشتنی بود که همیشه به دیگران کمک می‌کرد و لبخند بر لبانشان می‌آورد. او در سن 18 سالگی بود و آرزوهای بزرگی برای آینده‌اش داشت. اما زندگی همیشه به همان شکلی که می‌خواهیم پیش نمی‌رود.

امیر عاشق دختری به نام نازنین بود. آن‌ها با هم لحظات زیبایی را سپری کرده بودند و عشقشان به همدیگر عمیق و واقعی بود. اما یک روز، نازنین تصمیم گرفت که امیر را ترک کند و به ساحل برود. او به امیر گفت که نیاز به زمان و فضای بیشتری دارد تا به خودش بیاندیشد. امیر با قلبی شکسته و چشمانی پر از اشک، نازنین را بدرقه کرد.

خورشید در حال غروب بود و نسیم ملایمی موهای امیر را به رقص در می‌آورد. او به ساحل رفت و در حالی که به خاطراتش با نازنین فکر می‌کرد، به خواب رفت. صبح روز بعد، امیر با سرمای شدیدی بیدار شد و احساس درد شدیدی در بدنش کرد. ناگهان خون بالا آورد و به بیمارستان منتقل شد.

پزشکان پس از انجام آزمایش‌ها و بررسی‌های پزشکی، تشخیص دادند که امیر به سرطان خون مبتلا شده است و بیماری او در مراحل پیشرفته قرار دارد. این خبر مانند صاعقه‌ای بر سر امیر و خانواده‌اش فرود آمد. اوضاع خانواده امیر نیز به هم ریخته بود و والدینش از هم جدا شده بودند. این جدایی نیز بر روحیه امیر تأثیر زیادی گذاشته بود.

امیر جوان با شجاعت و اراده قوی تصمیم گرفت که با بیماری‌اش مبارزه کند و تا آخرین لحظه برای زندگی بجنگد. او تحت درمان‌های مختلف قرار گرفت و تلاش کرد تا روحیه‌اش را حفظ کند. اما با گذشت زمان، بیماری او پیشرفت کرد و امیر جوان به تدریج ضعیف‌تر شد.

در آخرین روزهای زندگی‌اش، امیر تصمیم گرفت که وقت بیشتری را با کسانی که دوستشان داشت بگذراند و لحظات زیبایی را با آن‌ها خلق کند. او با دوستانش به پیاده‌روی‌های کوتاه می‌رفت و در لحظات آرامش بخش به خاطرات خوب گذشته فکر می‌کرد. هر لحظه برای او ارزشمند بود و سعی می‌کرد تا از هر لحظه لذت ببرد.

یک روز، امیر جوان در حالی که دوستانش در کنارش بودند، به آرامی چشمانش را بست و به خواب ابدی فرو رفت. او با لبخندی بر لبانش و آرامشی در قلبش از دنیا رفت. دوستانش با عشق و احترام او را به خاک سپردند و یاد و خاطره او را همیشه در قلب‌هایشان حفظ کردند.

امیر جوان با زندگی کوتاه اما پر از عشق و امید خود به همه نشان داد که حتی در سخت‌ترین لحظات نیز می‌توان با عشق و شجاعت زندگی کرد. او با اراده قوی‌اش به همه یاد داد که زندگی ارزشمند است و باید از هر لحظه آن بهره برد.

تشکر از نگاه های گرمتون. ❄

Ayhan_mihrad
1404/2/8
20:09
5 نظر

نبرد خاموش قلب ها

صدای مشت‌های آرمان در کوچه‌ی تاریک مثل ضربه‌های یک پتک در فضا پیچیده بود. مردی که زیر دستش افتاده بود، دیگر حتی توان تکان خوردن نداشت. آرمان، با چشمانی آتشین و صدایی پر از خشم، فریاد زد:

«این تاوان خیانتیه که کردی!»

آروین از انتهای کوچه، نفس‌زنان دوید. صدای مشت‌ها قلبش را به لرزه انداخته بود. فریاد زد:

«آرمان! آرمان، بس کن! دیگه کافیه!»

آروین خودش را به برادرش رساند و دست‌هایش را روی شانه‌های آرمان گذاشت. با صدایی لرزان اما قاطع گفت:

«این دیگه تو نیستی. نگاه کن... خواهش می‌کنم، بس کن.»

آرمان نفس‌نفس زنان به چهره‌ی آروین نگاه کرد. چشمان خشمگینش با دیدن نگاه ملتمسانه‌ی برادرش نرم شد. مشت‌هایش به آرامی پایین آمدند و لرزیدند.

«آروین، اون همه چیزمون رو ازمون گرفت. من نمی‌تونم بذارم این کار بی‌جواب بمونه.»

آروین سرش را تکان داد و گفت: «می‌فهمم. ولی انتقام هرچی هم که باشه، تو رو ازم می‌گیره. من حاضر نیستم از دستت بدم، آرمان.»

آرمان سکوت کرد. برای لحظه‌ای کوتاه، زمان انگار ایستاد. او به مردی که زیر دستش افتاده بود نگاه کرد. سپس به سختی از جای خود بلند شد و به همراه آروین، از کوچه بیرون رفت.

آن شب، آرمان و آروین در کنار هم نشستند. سکوت میانشان سنگین بود، اما چیزی که بین آنها جریان داشت، چیزی جز عشق برادری نبود. آرمان گفت:

«آروین، من قول می‌دم... این آخرین باره. من دیگه نمی‌خوام این زندگی رو ادامه بدم.»

آروین با لبخندی تلخ جواب داد: «تو بهترین چیز زندگی منی، آرمان. هر تصمیمی که بگیری، من باهاتم.»

آروین زیر لب زمزمه کرد:

«حتی وقتی هیچی برای از دست دادن نداشته باشی، بلاخره یک درصد امید برای ادامه دادن داری. من یک برادر بزرگ‌تر دارم که اسمش آرمانه. تنها امید زندگی کردنم اونه. تا وقتی هست، دیگه مشکلی ندارم.»

---

چند ماه بعد، آرمان و آروین کار کوچکی را در همان شهر شروع کردند، دور از تاریکی‌ها و خطرات گذشته. هرچند زخم‌های زندگی قبلی‌شان هنوز بر جا مانده بود، اما آنچه داشتند، عشق و علاقه‌ای بود که به آنها قدرت داد تا شروعی تازه داشته باشند. هیچ‌وقت همه‌چیز کامل نبود، اما حضور یکدیگر تمام آن چیزی بود که نیاز داشتند.

 

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad
1404/2/9
13:09
0 نظر

سایه های ناپیدا

پارت یک. 

ژانر: ترسناک. علمی تخیلی.

در شب‌های تاریک و بی‌پایان، وقتی که ماه با نوری لرزان از پشت ابرهای سیاه به زمین می‌تابد، شهر کوچک ما به محلی پر از رمز و راز و ترس تبدیل می‌شود. هر زمزمه‌ی باد در گوشه‌ی دیوارها، هر سایه‌ای که در نور کم رنگ خیابان‌ها حرکت می‌کند، دلیلی است برای ترس و وحشت.

من، مهیار، همیشه از این شب‌های پر از سایه و سکوت هراس داشتم. داستان‌های قدیمی که از جن و ارواح در این شهر گفته می‌شد، ذهنم را پر از ترس و وحشت کرده بود. هیچ‌گاه جرات نکردم پا به آن خیابان‌های تاریک بگذارم.

اما یک شب، وقتی که همه‌جا خاموش و بی‌صدا بود، ناگهان صدایی از پشت پنجره‌ام شنیدم. صدایی که همچون زمزمه‌ای از دنیای دیگری بود. قلبم تپش‌های بی‌نظیری را تجربه کرد و با ترس به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و در آن لحظه، سایه‌ای ناپیدا و مرموز را دیدم که به آرامی در باغچه‌ی خانه‌مان حرکت می‌کرد.

جراتم را جمع کردم و پنجره را باز کردم. صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده زیر پاهای سایه به گوشم رسید. با هر قدمی که برمی‌داشت، حس می‌کردم قلبم از سینه‌ام بیرون می‌پرد. سایه به سمت درخت کهنسالی که در وسط باغچه قرار داشت، حرکت کرد و در آنجا ناپدید شد.

تصمیم گرفتم به دنبال سایه بروم. با هر قدمی که به سمت درخت می‌رفتم، حس می‌کردم دنیا پیرامونم تغییر می‌کند. هوا سردتر و سنگین‌تر می‌شد و صدای نفس‌هایم در گوشم طنین‌انداز بود. وقتی به درخت رسیدم، دیدم که سایه‌ای در میان شاخه‌های پیچ‌خورده‌ی درخت پنهان شده است.

با تمام شجاعتی که در دل داشتم، گفتم: "کی هستی؟ چرا اینجا اومدی؟"

صدایی نرم و آرام از میان سایه بلند شد: "من نگهبان این سرزمینم. از دنیای تاریکی آمده‌ام تا از مردمان اینجا محافظت کنم. اما تو، مهیار، باید حواست به سایه‌های ناپیدا باشه. آن‌ها همیشه در کمین‌اند و هیچ‌گاه از ترس‌هایت نگریزان."

با ترس و دلهره به عقب برگشتم و به خانه رفتم. آن شب، تا صبح بیدار بودم و به سایه‌هایی که در گوشه‌ی اتاقم حرکت می‌کردند، نگاه می‌کردم. حالا می‌دانم که سایه‌های ناپیدا همیشه در کمین‌اند و هیچ‌گاه نباید از ترس‌های ما غافل شد.

.... 

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب
Ayhan_mihrad
1404/2/11
22:26
2 نظر

دوباره سوکوکو͜͡

درخـــــــــواستی✔

توصیف.                         .👆🏻

.سوکوکو/درخواستی. 

پارت دوم

چویا با یه اخم نگاه کرد به نقشه‌ای که توی گوشی دازای بود. «اگه یه بارم نقشه‌هات واقعی باشه، می‌رم شام مهمونت می‌کنم.»  

دازای، بدون اینکه چشم از مسیر برداره، لبخند زد: «قبلاً می‌تونستی چیز جذاب‌تری پیشنهاد بدی.»

چویا نچ‌نچی کرد و چراغ قوه‌ی کوچکشو روشن کرد. «تمرکز کن، هنوز چندتا از اون عوضیا دنبال‌مونن.»

صدای پاشنه‌ی کفش دشمن توی راهرو پیچید. دو نفر خم شدن پشت لوله‌ها.

دازای در گوشش زمزمه کرد: «اگه بهم اعتماد کنی، یه راهی دارم از اینجا دربریم.»

چویا چشم چرخوند: «چون دفعه‌ی قبل خیلی خوب شد؟ با اون پرتاب بی‌هدفت وسط انبار مواد منفجره؟»

دازای خندید، آروم‌تر از همیشه: «اون یه لحظه‌ی درخشان بود. همه‌چی ترکید جز ما.»

چویا پوفی کرد، ولی لبخند کوچیکی ته صورتش اومد.  

«بزن بریم. فقط اگه دوباره افتضاح شد، من هیچ‌وقت اسم تو رو نمی‌برم. حتی تو قبر.»

با هم دویدن سمت راه فرار. صدای تیر بالا اومد. دازای چرخید، پشت چویا ایستاد، تیر رو دفع کرد.

چویا ایستاد، نگاهش کرد. نه با عصبانیت. یه لحظه‌ی مکث، یه نفس بی‌صدا.  

«تو... خوب محافظت می‌کنی.»

دازای شونه بالا انداخت: «از کسی که همیشه می‌زنه به دل خطر، باید مراقبت کرد دیگه.»

چویا لبخند زد. یه لبخند خیلی کوچیک.  

بعدش، بدون حرف اضافه، حرکت کردن.  

کنار هم. بی‌نیاز از اعتراف. ولی انگار یه چیزی داشت عوض می‌شد. 

Ayhan_mihrad 

Ayhan_mihrad
1404/5/2
12:08
0 نظر

سوکوکو͜͡

.درخواستی/سوکوکو. 

```.بعد از انفجار زیرزمین. 

چویا روی زمین نشست و پای زخمی‌ش رو فشار داد. «آخ... لعنتی، گیر افتادیم!»

دازای با اون حالت بی‌خیالش نزدیک شد و خم شد: «خب، همیشه می‌گفتم با تو بودن خطرناکه.»

چویا اخم کرد، از لحنش خوشش نیومد. «با من؟ اگه اون نقشه‌ی مزخرفت نبود، الان بیرون بودیم!»

دازای یه لبخند نصفه زد، نوار بانداژ درآورد: «بس کن دیگه، بذار ببندمش. نمی‌خوام ببینم مثل یه بچه غر می‌زنی.»

چویا پوفی کرد و اجازه داد زخم رو ببنده. سکوت بینشون افتاد.

چند لحظه بعد، دازای گفت: «می‌دونی... با اینکه همیشه دعوا داریم، یه حس آشناست. عجیب نیست؟»

چویا اول چیزی نگفت. بعد با یه نفس کوتاه جواب داد:  

«عجیب‌تر از اینکه هنوز باهات همکاری می‌کنم، نه نیست.»

یه صدای ترسناک از طبقه بالا بلند شد. هر دو یه لحظه به هم نگاه کردن، آماده‌ی مقابله.

دازای، در حالی که سلاحش رو چک می‌کرد، زیرلب گفت: «از اون روزا شده که فقط تو رو می‌تونم تحمل کنم.»

چویا لبخند گوشه‌داری زد، اما چیزی نگفت.  

فقط باهاش حرکت کرد، مثل دو نفری که نمی‌خوان اعتراف کنن ولی… یه چیزی بینشونه.

```Ayhan_mihrad

ادامه مطلب
Ayhan_mihrad
1404/5/2
11:40
0 نظر

آستانه خاموشی.

پارت ششم. 

نوا در اتاق درمان نشسته بود، این بار روبه‌روی آینه، نه کارن. صدایش آرام بود:  

«کارن، اگر واقعاً تو من بودی، پس کی منِ واقعی‌ام؟»

آینه نلرزید. تنها تصویر خودش را نشان داد، ولی با نوری متفاوت. او لبخند زد، اشک در چشم داشت، اما آرام بود.  

نوا تصمیم گرفت دیگر دنبال "خود" نگردد؛ چون دانست، هویتش نه در حافظه‌ها، نه در دیگران، که در انتخاب‌های خودش شکل می‌گیرد.

در دفترچه‌اش نوشت:  

«گاهی برای پیدا کردن خودت، باید از توهم گذشته عبور کنی... و خودت بلکه در حال خلق کنی.»

پرده بسته شد؛ ولی ذهن نوا تازه آغاز کرده بود به نوشتن.

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب