سایه های ناپیدا
پارت یک.
ژانر: ترسناک. علمی تخیلی.
در شبهای تاریک و بیپایان، وقتی که ماه با نوری لرزان از پشت ابرهای سیاه به زمین میتابد، شهر کوچک ما به محلی پر از رمز و راز و ترس تبدیل میشود. هر زمزمهی باد در گوشهی دیوارها، هر سایهای که در نور کم رنگ خیابانها حرکت میکند، دلیلی است برای ترس و وحشت.
من، مهیار، همیشه از این شبهای پر از سایه و سکوت هراس داشتم. داستانهای قدیمی که از جن و ارواح در این شهر گفته میشد، ذهنم را پر از ترس و وحشت کرده بود. هیچگاه جرات نکردم پا به آن خیابانهای تاریک بگذارم.
اما یک شب، وقتی که همهجا خاموش و بیصدا بود، ناگهان صدایی از پشت پنجرهام شنیدم. صدایی که همچون زمزمهای از دنیای دیگری بود. قلبم تپشهای بینظیری را تجربه کرد و با ترس به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و در آن لحظه، سایهای ناپیدا و مرموز را دیدم که به آرامی در باغچهی خانهمان حرکت میکرد.
جراتم را جمع کردم و پنجره را باز کردم. صدای خشخش برگهای خشکیده زیر پاهای سایه به گوشم رسید. با هر قدمی که برمیداشت، حس میکردم قلبم از سینهام بیرون میپرد. سایه به سمت درخت کهنسالی که در وسط باغچه قرار داشت، حرکت کرد و در آنجا ناپدید شد.
تصمیم گرفتم به دنبال سایه بروم. با هر قدمی که به سمت درخت میرفتم، حس میکردم دنیا پیرامونم تغییر میکند. هوا سردتر و سنگینتر میشد و صدای نفسهایم در گوشم طنینانداز بود. وقتی به درخت رسیدم، دیدم که سایهای در میان شاخههای پیچخوردهی درخت پنهان شده است.
با تمام شجاعتی که در دل داشتم، گفتم: "کی هستی؟ چرا اینجا اومدی؟"
صدایی نرم و آرام از میان سایه بلند شد: "من نگهبان این سرزمینم. از دنیای تاریکی آمدهام تا از مردمان اینجا محافظت کنم. اما تو، مهیار، باید حواست به سایههای ناپیدا باشه. آنها همیشه در کمیناند و هیچگاه از ترسهایت نگریزان."
با ترس و دلهره به عقب برگشتم و به خانه رفتم. آن شب، تا صبح بیدار بودم و به سایههایی که در گوشهی اتاقم حرکت میکردند، نگاه میکردم. حالا میدانم که سایههای ناپیدا همیشه در کمیناند و هیچگاه نباید از ترسهای ما غافل شد.
....
Ayhan_mihrad
جاناتان با نفسهای بریدهبریده و قلبی پر از ترس و وحشت از خانه بیرون آمد و به پلیسها که در آنجا منتظرش بودند، پیوست. اما او میدانست که این فقط آغاز ماجراست و رازهای بیشتری در دل این شهر تاریک و پر رمز و راز پنهان است.
چند روز بعد، جاناتان تصمیم گرفت که دوباره به همان خانه قدیمی برگردد تا پرده از رازهای ناپیدا بردارد. با هر قدمی که به سمت خانه میرفت، حس میکرد که سایههای ناپیدا در تاریکی کمین کردهاند و هر لحظه ممکن است به او حمله کنند.
وقتی به خانه رسید، در را با دستان لرزان باز کرد و وارد شد. داخل خانه، بوی خون و مرگ همچنان در هوا پیچیده بود. او با چراغقوه کوچکی که همراه داشت، به جستجوی نشانههایی از قاتل و جنهای مرموز پرداخت. صدای زمزمههای مرموز و سایههایی که در گوشه و کنار حرکت میکردند، دلش را پر از وحشت کرد.
در یکی از اتاقهای تاریک و نمور، جاناتان به یک کتاب قدیمی و پر از نوشتههای مرموز برخورد کرد. این کتاب پر از نمادها و نشانههایی بود که به دنیای جنها و ارواح اشاره داشت. با دقت صفحات کتاب را ورق زد و سعی کرد معانی نمادها را بفهمد.
ناگهان، صدای خندهای خشن و ترسناک در گوشش طنینانداز شد. جن با چشمان سرخ و نگاهی خشمگین به او خیره شده بود. صدای زمزمههای مرموز او همچون نغمهای از دنیای تاریکی در گوش جاناتان طنینانداز شد.
اما جاناتان مصمم بود که پرده از رازهای ناپیدا بردارد. با شجاعت به جن گفت: "من اینجا هستم تا حقیقت را پیدا کنم. هیچچیز نمیتواند مرا از رسیدن به هدفم باز دارد."
جن با صدای خشمگین گفت: "پس منتظر عواقب کارت باش. دنیای تاریکی هیچگاه از تو نگذشته و همیشه در کمین خواهد بود."
در همان لحظه، جاناتان ناگهان احساس کرد که چیزی به سمتش پرتاب شد. چاقویی تیز و براق با سرعت به طرفش آمد و در شانهاش فرو رفت. درد شدیدی در تمام بدنش حس کرد و خون گرم از زخم تازهاش جاری شد. نور چراغقوهاش خاموش شد و در تاریکی مطلق فرو رفت.
جاناتان با تمام توان سعی کرد به هوش بیاید و از این وحشت فرار کند. صدای زمزمههای مرموز همچنان در گوشش طنینانداز بود و احساس کرد که سایههای ناپیدا در اطرافش حرکت میکنند. ناگهان، دستی سرد و نامرئی بر روی شانهاش گذاشته شد و او را به سمت تاریکی عمیقتر کشید.
جاناتان حس کرد که زندگی از وجودش خارج میشود و دنیای تاریکی در حال بلعیدنش است. اما با تمام توان و شجاعتی که در دل داشت، تصمیم گرفت که تسلیم نشود. او با تمام قدرت به سمت روشنایی فرار کرد و از خانه بیرون آمد.
Ayhan_mihrad