نقاب آتش
عنوان: نقاب آتش
شروع رمان:
پارتی در قلعهی متروکهی کِلُمِی برگزار میشد—جایی در انتهای درهای که حتی نقشهها آن را فراموش کرده بودند. همه میدانستند دعوتنامهها فقط برای انسانها نیست. شبِ هشتمِ ماه، زمانی بود که دروازهی بین جهانها نازک میشد، و مهمانان از سرزمینهای دیگر، با ظاهرهایی انسانی، اما نیتی نامعلوم، پا به جمع میگذاشتند.
من بهعنوان خدمتکار وارد شدم، نه مهمان. مأموریت داشتم: دزدیدن یک نقاب سرخرنگ که گفته میشد روح آتش درون آن زندانیست. اما چیزی که انتظارش را نداشتم، نگاه آن دختر سفیدپوش بود — چشمانش مثل شعله درون نقاب، گذشتهام را ورق میزد. و ناگهان فهمیدم، این پارتی، نه فقط یک جشن بود. امتحانی بود برای روحم.
مهمانان شروع به ناپدید شدن کردند. صدای موسیقی خاموش شد. و من، با نقاب در دست، باید انتخاب میکردم: فرار یا شعلهور شدن...
Ayhan_mihrad