Darkson

Ayhan_mihrad@ Atilla_z2@ شاید یک شهروند معمولی..

نبرد خاموش قلب ها

صدای مشت‌های آرمان در کوچه‌ی تاریک مثل ضربه‌های یک پتک در فضا پیچیده بود. مردی که زیر دستش افتاده بود، دیگر حتی توان تکان خوردن نداشت. آرمان، با چشمانی آتشین و صدایی پر از خشم، فریاد زد:

«این تاوان خیانتیه که کردی!»

آروین از انتهای کوچه، نفس‌زنان دوید. صدای مشت‌ها قلبش را به لرزه انداخته بود. فریاد زد:

«آرمان! آرمان، بس کن! دیگه کافیه!»

آروین خودش را به برادرش رساند و دست‌هایش را روی شانه‌های آرمان گذاشت. با صدایی لرزان اما قاطع گفت:

«این دیگه تو نیستی. نگاه کن... خواهش می‌کنم، بس کن.»

آرمان نفس‌نفس زنان به چهره‌ی آروین نگاه کرد. چشمان خشمگینش با دیدن نگاه ملتمسانه‌ی برادرش نرم شد. مشت‌هایش به آرامی پایین آمدند و لرزیدند.

«آروین، اون همه چیزمون رو ازمون گرفت. من نمی‌تونم بذارم این کار بی‌جواب بمونه.»

آروین سرش را تکان داد و گفت: «می‌فهمم. ولی انتقام هرچی هم که باشه، تو رو ازم می‌گیره. من حاضر نیستم از دستت بدم، آرمان.»

آرمان سکوت کرد. برای لحظه‌ای کوتاه، زمان انگار ایستاد. او به مردی که زیر دستش افتاده بود نگاه کرد. سپس به سختی از جای خود بلند شد و به همراه آروین، از کوچه بیرون رفت.

آن شب، آرمان و آروین در کنار هم نشستند. سکوت میانشان سنگین بود، اما چیزی که بین آنها جریان داشت، چیزی جز عشق برادری نبود. آرمان گفت:

«آروین، من قول می‌دم... این آخرین باره. من دیگه نمی‌خوام این زندگی رو ادامه بدم.»

آروین با لبخندی تلخ جواب داد: «تو بهترین چیز زندگی منی، آرمان. هر تصمیمی که بگیری، من باهاتم.»

آروین زیر لب زمزمه کرد:

«حتی وقتی هیچی برای از دست دادن نداشته باشی، بلاخره یک درصد امید برای ادامه دادن داری. من یک برادر بزرگ‌تر دارم که اسمش آرمانه. تنها امید زندگی کردنم اونه. تا وقتی هست، دیگه مشکلی ندارم.»

---

چند ماه بعد، آرمان و آروین کار کوچکی را در همان شهر شروع کردند، دور از تاریکی‌ها و خطرات گذشته. هرچند زخم‌های زندگی قبلی‌شان هنوز بر جا مانده بود، اما آنچه داشتند، عشق و علاقه‌ای بود که به آنها قدرت داد تا شروعی تازه داشته باشند. هیچ‌وقت همه‌چیز کامل نبود، اما حضور یکدیگر تمام آن چیزی بود که نیاز داشتند.

 

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad
1404/2/9
13:09
0 نظر