ساعت صفر
قسمت اول
پرهام و آرمان همیشه میگفتند که هیچچیز نمیتواند آنها را از هم جدا کند. دو دوست که بهنظر میرسیدند همیشه کنار هم خواهند بود. اما **آن شب**، همهچیز تغییر کرد.
ساعت نزدیک نیمهشب بود. کوچهها ساکتتر از همیشه، چراغها کمنورتر، و هوای شهر انگار **سنگینتر** شده بود. آرمان به پرهام گفت:
— «یه حس بدی دارم، بیا برگردیم.»
پرهام خندید.
— «چی؟ ترسیدی؟»
اما آرمان راست میگفت. چیزی در هوا بود.
در انتهای خیابان، چراغهای مغازهای که همیشه روشن بود، **خاموش بودند**. سایهای از گوشهی چشمشان گذشت.
— «دیدی؟!» آرمان هول شده بود.
پرهام شانه بالا انداخت.
— «یه توهمه، بیا بریم.»
ولی وقتی جلوتر رفتند، دیدند که خیابان **دیگر خیابان نبود.**
همهچیز تغییر کرده بود. ساختمانها کوچکتر، درها قفلشده، و زمان… زمان انگار ایستاده بود.
آرمان نفسش را بیرون داد:
— «اینجا واقعاً عجیبه، پرهام…»
پرهام برگشت تا جوابی بدهد. اما او **دیگر آنجا نبود.**
سکوت سنگینی افتاد.
تنها چیزی که باقی مانده بود، صدایی آرام از دوردست، که زمزمه میکرد:
«ساعت صفر رسیده…»
Ayhan_mihrad