Darkson

Ayhan_mihrad@ Atilla_z2@ شاید یک شهروند معمولی..

ساعت صفر
21:16 1404/2/17 | Ayhan_mihrad

پارت هفتم.. 

ساعت صفر – قسمت هفتم

آرمان احساس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد.  

سرش سنگین بود، انگار که چیزی فشار می‌آورد، انگار که هوا خودش را دورش پیچیده بود و نمی‌خواست رهایش کند.  

«پرهام!» داد زد، اما صدا در تاریکی گم شد.  

نفس‌هایش بریده بود. نمی‌توانست بفهمد **کدام پرهام واقعی بود.**  

آن که روبه‌رویش ایستاده بود؟ یا آن که پشت سرش زمزمه کرده بود؟  

دستش را مشت کرد. نه. نه وقت شک کردن بود، نه وقت ترسیدن. **باید حرکت می‌کرد.**  

قدم جلو گذاشت، اما هوا دورش پیچید، مثل دست‌هایی که نمی‌خواستند بگذارند جلوتر برود. **چیزی اینجا بود.**  

نور سقف لرزید. سایه‌ها کشیده شدند.  

پرهام، آن که روبه‌رویش ایستاده بود، یک قدم عقب رفت. نگاهش ثابت بود، اما چیزی در چشم‌هایش بود که قبلاً ندیده بود—نه ترس، نه تعجب، بلکه **چیزی شبیه به پذیرش.**  

آرمان نتوانست خودش را کنترل کند.  

«پرهام! نذار این اتفاق بیفته! نرو!»  

و درست همان لحظه، آن صدای پشت سرش—صدای پرهام، صدایی که **نباید وجود داشته باشد**—زمزمه کرد:  

**«اما آرمان… تو همیشه دیر می‌رسی.»**  

نور خاموش شد.  

هوا از حرکت ایستاد.  

و آرمان… فقط سایه‌ای از خودش را در تاریکی دید.

Ayhan_mihrad 

ساعت صفر

 قسمت هشتم  

آرمان هیچ‌وقت آدمی نبود که حرف‌هایش را راحت بزند. همیشه احساساتش را پشت شوخی‌های کوتاه و خنده‌های بی‌معنی قایم می‌کرد. همیشه فکر می‌کرد **وقت هست.**  

اما حالا؟ حالا وقت نبود.  

پرهام هنوز آنجا ایستاده بود. یا شاید فقط چیزی بود که **شبیه پرهام بود.**  

اما آرمان دیگر نمی‌توانست تردید کند، نمی‌توانست صبر کند، نمی‌توانست سکوت کند.  

او **باید حرفش را می‌زد.**  

نفسش را گرفت، چشم‌هایش را روی چهره‌ی محو پرهام دوخت، و انگار که آخرین بار باشد، انگار که این کلمات برای زنده ماندن مهم‌تر از نفس کشیدن باشند، گفت:  

**«تو همیشه برام بیشتر از یه دوست بودی، پرهام.»**  

لحظه‌ای سکوت همه‌چیز را گرفت.  

هیچ‌چیزی تکان نخورد. هیچ‌چیزی تغییر نکرد.  

و بعد، پرهام—یا چیزی که از او باقی مانده بود—لبخند زد. نه از آن لبخند‌های معمولی‌اش، نه از آن‌هایی که همیشه نصفه‌کاره بودند.  

بلکه چیزی تلخ، چیزی که انگار **حقیقت را می‌دانست.** 

— «پس چرا فقط الآن داری اینو می‌گی؟»  

نور سقف لرزید.  

و بعد، درست همان لحظه، تاریکی پشت پرهام بیشتر شد.  

آرمان فهمید که **وقت ندارد.**  

**او باید پرهام را پس می‌گرفت.**

Ayhan_mihrad

درباره

درود، آیهان هستم. داستان، رمان، فیکشن می‌نویسم. تشکر از نگاه های گرمتون. ❄

 

 

 

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©