Darkson

Ayhan_mihrad@ Atilla_z2@ شاید یک شهروند معمولی..

ساعت صفر

قسمت دوم

آرمان تنها مانده بود.  

هوای خیابان سنگین‌تر شده بود، سایه‌ها کشدارتر، و سکوت… سکوت دیگر مثل قبل نبود. انگار خودش هم می‌دانست که چیزی در حال رخ دادن است.  

— «پرهام؟!»  

هیچ جوابی نیامد. فقط یک زمزمه‌ی دوردست:  

**«ساعت صفر رسیده…»**  

اما این چه معنایی داشت؟  

آرمان جلوتر رفت. خیابان دیگر آشنا نبود. ساختمان‌ها کوتاه‌تر شده بودند، نورهای چراغ کم‌رنگ و لرزان، و صدای پاهای خودش… انگار که دیگر صدایی نداشت.  

و بعد، در گوشه‌ی خیابان، چیزی را دید.  

یک کاغذ، چسبیده به دیوار.  

روی آن فقط یک جمله نوشته شده بود:  

**«پرهام کجاست؟»**  

انگار که خودش هم جواب این سوال را نمی‌دانست. اما وقتی خواست دستش را دراز کند تا کاغذ را بردارد، آن لحظه را دید.  

**دست پرهام، از پشت دیوار، بیرون آمده بود.**  

ساکن. بی‌حرکت.  

و آرمان فقط توانست زمزمه کند:  

— «نه…»

Ayhan_mihrad 

Ayhan_mihrad
1404/2/12
12:31
0 نظر