ساعت صفر
قسمت سوم
آرمان هیچوقت آدمی نبود که به چیزهای غیرمنطقی اعتقاد داشته باشد. همیشه سعی میکرد برای هر اتفاقی یک توضیح واقعی پیدا کند. اما **آن شب؟** آن شب منطق را پشت سر گذاشت.
**پرهام** دوست قدیمیاش بود، کسی که همیشه بدون فکر کردن در ماجراجوییهای احمقانه او همراهیاش میکرد. **موهای نامرتب، لباسهای راحتی و همیشه یک خندهی نیمهکاره روی صورتش**—حتی وقتی هیچ چیز برای خندیدن وجود نداشت. اما حالا، در تاریکی خیابان، خبری از آن خنده نبود.
دست پرهام از پشت دیوار بیرون آمده بود. بیحرکت.
آرمان نفسش را بیرون داد.
— «پرهام؟!»
هیچ جوابی نیامد.
**ترس آرامآرام درونش رخنه کرد.**
همیشه فکر میکرد اگر در موقعیتهای عجیب گیر بیفتد، شجاع خواهد بود. اما حالا بدنش مثل یک قطعهی یخ، خشک و ساکن شده بود.
دیوار… انگار که واقعی نبود. سطحش موج میخورد، مثل پردهای که پشتش **چیزی پنهان شده باشد.**
آرمان دستش را جلو برد. انگشتانش با سطح دیوار تماس پیدا کردند. احساسش عجیب بود، **نه کاملاً جامد، نه کاملاً مایع**. انگار که چیزی در انتظار بود تا او از خط عبور کند.
و بعد، قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدایی از پشت سرش آمد.
آرام. زمزمهکنان.
**«تو نباید اینجا باشی.»**
چرخید. اما خیابان خالی بود.
در همان لحظه، نور چراغها شروع به لرزیدن کردند. سایهها روی زمین کشیده شدند. صدایی آرام اما نامفهوم از داخل دیوار به گوش میرسید.
و دست پرهام… آرامآرام به داخل دیوار کشیده شد.
آرمان نفسش را در سینه حبس کرد. دیگر نمیتوانست بایستد و نگاه کند. باید **حرکت میکرد.**
— «پرهام!»
اما صدای خودش در خیابان پژواک نداشت. انگار که دیوارها صداها را میبلعیدند.
و آن لحظه، او **انتخابی نداشت.**
باید داخل میرفت.
باید **وارد جایی که پرهام ناپدید شده بود میشد.**
Ayhan_mihrad
ساعت صفر – قسمت چهارم
هوای خیابان سردتر شده بود، اما آرمان حس گرما میکرد—نه از گرمای واقعی، بلکه از چیزی که درونش شعلهور شده بود.
دیوار هنوز مقابلش بود. انگار که زنده باشد، انگار که نفس بکشد. **انگار که انتظارش را بکشد.**
دست پرهام دیگر دیده نمیشد. آرمان نگاهش را روی سطح موجدار دیوار انداخت. حالا دیگر معطل نکرد. **حرکت کرد.**
همهچیز تاریک شد.
وقتی چشمانش را باز کرد، شهر نبود. خیابان نبود. **هیچچیز نبود.**
مکانی که در آن ایستاده بود، فقط یک اتاق خالی بود، با نور کمرنگی که از سقف میتابید. زمین زیر پایش **ناپایدار** بود—مثل آب، مثل چیزی که هنوز شکل نگرفته.
— «پرهام؟!»
هیچ جوابی نیامد.
اما بعد صدای آشنایی را شنید. نه بلند، نه واضح، بلکه شکسته و آرام:
— «...داری دنبالم میگردی؟»
آرمان چرخید.
پرهام آنجا بود. اما نه همان پرهامی که همیشه دیده بود.
لبخند همیشگیاش نبود. چهرهاش کمی محو به نظر میرسید، انگار که نیمی از او هنوز اینجا نبود.
آرمان چند قدم جلو رفت، اما پرهام عقب کشید.
— «نباید میاومدی.»
— «چی؟!» آرمان نفسش را بند آورد.
پرهام خندید، اما نه از آن خندههای معمولیاش.
— «میدونی که هیچوقت خوب نبودم توی خداحافظی کردن.»
و آن لحظه، هوا **سنگینتر** شد.
نور سقف کمرنگتر شد. صداها از دوردست پیچیدند.
آرمان خواست چیزی بگوید، اما ذهنش فقط یک چیز را تکرار میکرد:
**چرا اینجوری حرف میزنه؟ چرا انگار که…؟**
و پرهام، بدون هیچ توضیحی، لبخند زد.
— «اما تو همیشه منو پیدا میکنی… مگه نه؟»
و بعد، قبل از اینکه آرمان بتواند حتی نفس بکشد، نور خاموش شد.
و تاریکی… همهچیز را بلعید.
Ayhan_mihrad