شبهای خونین"
....
در شهری تاریک و بیپایان، وقتی که ماه با نوری سرد و خشمگین به زمین میتابید و سایهها در گوشه و کنار خیابانها پرسه میزدند، جان، یک کارآگاه خصوصی با قلبی پر از راز و سوالات بیپاسخ زندگی میکرد. او مردی بود که همیشه به دنبال حقیقت بود، حتی اگر به هزینه جانش تمام میشد.
یک شب، وقتی که مه غلیظی تمام شهر را در آغوش گرفته بود، جان با یک قتل وحشتناک مواجه شد. جسدی بیجان و خونآلود در گوشهای تاریک و مرموز پیدا شد. سر قربانی بریده شده بود و خون همچون رودخانهای از بدنش جاری بود. وحشتی در چشمان جان موج میزد، ولی او میدانست که باید به دنبال حقیقت باشد.
با دستهایی لرزان، مشغول بررسی صحنه جرم شد و به دنبال نشانههایی از قاتل میگشت. در همان لحظه، سایهای ناپیدا و مرموز در تاریکی حرکت کرد. صدای خشخش پاهایش در گوش جان طنینانداز بود و هر قدمش همچون نغمهای از وحشت و مرگ بود.
جاناتان با شجاعتی که در دل داشت، به دنبال سایه رفت. هر قدمی که برمیداشت، حس میکرد دنیا پیرامونش تغییر میکند. هوا سردتر و سنگینتر میشد و صدای نفسهایش در گوشش طنینانداز بود. به یک ساختمان قدیمی و متروکه رسید که گفته میشد محل وقوع جنایاتی ترسناک است.
با دستهایی لرزان در را باز کرد و وارد ساختمان شد. داخل ساختمان، بوی خون و مرگ در هوا پیچیده بود. صدای زمزمههای مرموز و سایههایی که در گوشه و کنار حرکت میکردند، دلش را پر از وحشت کرد.
در یکی از اتاقهای تاریک و نمور، چهرهای ترسناک و پنهان ظاهر شد. جنی با چشمان سرخ و نگاهی خشمگین به او خیره شده بود. صدای زمزمههای مرموز او همچون نغمهای از دنیای تاریکی در گوش جاناتان طنینانداز شد. جن به او گفت: "تو به دنیای من آمدهای، دنیایی که پر از رمز و راز و وحشت است. از اینجا برو، قبل از اینکه دیر شود."
با قلبی پر از ترس و وحشت، جاناتان سعی کرد فرار کند. صدای خشخش پاهایش در تاریکی ساختمان طنینانداز بود و هر لحظه احتمال داشت که در دام این موجود وحشتناک گرفتار شود. اما در نهایت، با تمام شجاعتی که در دل داشت، موفق شد از ساختمان خارج شود و به سمت روشنایی خیابان برود.
جاناتان با نفسهای بریدهبریده و قلبی پر از ترس و وحشت به خانه بازگشت. حالا میدانست که این شهر پر از سایههای ناپیدا و رمز و رازهایی است که هیچگاه از آنها گریزی نیست. او تصمیم گرفت که همیشه در تلاش برای کشف این رازها و مبارزه با سایههای ناپیدا باقی بماند.
Ayhan_mihrad