دوباره سوکوکو͜͡
درخـــــــــواستی✔

توصیف. .👆🏻
.سوکوکو/درخواستی.
پارت دوم
چویا با یه اخم نگاه کرد به نقشهای که توی گوشی دازای بود. «اگه یه بارم نقشههات واقعی باشه، میرم شام مهمونت میکنم.»
دازای، بدون اینکه چشم از مسیر برداره، لبخند زد: «قبلاً میتونستی چیز جذابتری پیشنهاد بدی.»
چویا نچنچی کرد و چراغ قوهی کوچکشو روشن کرد. «تمرکز کن، هنوز چندتا از اون عوضیا دنبالمونن.»
صدای پاشنهی کفش دشمن توی راهرو پیچید. دو نفر خم شدن پشت لولهها.
دازای در گوشش زمزمه کرد: «اگه بهم اعتماد کنی، یه راهی دارم از اینجا دربریم.»
چویا چشم چرخوند: «چون دفعهی قبل خیلی خوب شد؟ با اون پرتاب بیهدفت وسط انبار مواد منفجره؟»
دازای خندید، آرومتر از همیشه: «اون یه لحظهی درخشان بود. همهچی ترکید جز ما.»
چویا پوفی کرد، ولی لبخند کوچیکی ته صورتش اومد.
«بزن بریم. فقط اگه دوباره افتضاح شد، من هیچوقت اسم تو رو نمیبرم. حتی تو قبر.»
با هم دویدن سمت راه فرار. صدای تیر بالا اومد. دازای چرخید، پشت چویا ایستاد، تیر رو دفع کرد.
چویا ایستاد، نگاهش کرد. نه با عصبانیت. یه لحظهی مکث، یه نفس بیصدا.
«تو... خوب محافظت میکنی.»
دازای شونه بالا انداخت: «از کسی که همیشه میزنه به دل خطر، باید مراقبت کرد دیگه.»
چویا لبخند زد. یه لبخند خیلی کوچیک.
بعدش، بدون حرف اضافه، حرکت کردن.
کنار هم. بینیاز از اعتراف. ولی انگار یه چیزی داشت عوض میشد.
Ayhan_mihrad