غیرمنتظره/سوکوکو͜͜
بازم سوکوکو/درخواستی
```
چویا پایش لیز خورد، دازای خواست بگیردش ولی نتیجه این شد که هردو با هم نقش زمین شدند—گرد و خاک بلند شد، و چویا کاملاً تصادفی دازای را بغل کرده بود.
چند ثانیه سکوت. فقط صدای نفسها.
دازای، با لبخندی نیمهپنهان، زمزمه کرد:
«خب، بالاخره این لحظهی رومانتیکمونم رسید؟»
چویا پلک زد… بعد بدون تامل بلند شد—و با مشت زد توی بازوی دازای!
«خفه شو! رومانتیک اون کلاه لعنتیته، نه این افتضاح!»
دازای با درد دستشو گرفت: «آخ! خشونت هیچوقت جواب نیست، چویا!»
چویا غرید: «برای تو هست. مخصوصاً وقتی با اون لبخند احمقانهت حرف میزنی.»
دازای با حالت نمایشی از زمین بلند شد، خاک لباسش را تکاند و گفت:
«یادداشت میکنم: بغل غیرمجاز = مشت مجاز.»
چویا نچنچی کرد، کلاهش را صاف کرد و زیر لب گفت:
«یه روزی اون دهنتو میدوزم…»
دازای چشمکی زد، دستها را در جیب برد:
«تا اون روز، تو بغلتو تمرین کن که یهوقت دوباره بیهوا نشی.»
چویا برگشت سمت پلهها، ولی لبخند کوتاهی گوشهی لبش نشست—درست جایی که دازای نمیدیدش.
```
---
Ayhan_mihrad