ساعت صفر
قسمت پنجم
سکوت.
سکوتی که دیگر فقط نبودن صدا نبود، بلکه **یک حضور بود.** چیزی در تاریکی نفس میکشید، چیزی که **منتظر بود.**
آرمان چشمانش را باز کرد. اما تاریکی **دست از سرش برنمیداشت.**
— «پرهام؟»
صدایش خودش را در فضا گم کرد. انگار که هیچوقت گفته نشده بود.
و بعد، صدای قدمهایی شنیده شد. آرام، کشیده، انگار که کسی **نمیخواست شنیده شود اما عمداً خودش را آشکار میکرد.**
آرمان نفسش را حبس کرد.
و صدایی از جایی نزدیک، اما از جایی که **نباید وجود داشته باشد،** زمزمه کرد:
**«تو هنوز اینجایی؟»**
و آن لحظه، فهمید.
درون این تاریکی فقط **یک نفر نبود.**
و حالا چیزی نزدیکتر شده بود.
پرهام؟
یا چیز دیگری؟
بدنش یخ کرده بود. در تاریکی دستش را جلو برد، دنبال چیزی، **هر چیزی** که واقعی باشد. اما چیزی لمس نکرد.
اما در همان لحظه، **چیزی دستش را گرفت.**
نه نرم، نه گرم، بلکه **سرد، استخوانی، و محکم.**
و بعد، نفس کوتاهی نزدیک گوشش شنید:
**«پرهام کجاست، آرمان؟»**
Ayhan_mihrad
ساعت صفر – قسمت ششم
آرمان جرأت نمیکرد نفس بکشد.
دستِ سردی که گرفته بود، واقعاً **دست پرهام نبود.**
قلبش داشت از سینه بیرون میزد. اما حتی در آن لحظه، حتی وسط تمام ترس، چیزی که ذهنش را میخورد این بود: **«من همیشه باید پیداش کنم.»**
یعنی این یک قانون نانوشته بود، از بچگی تا همین امشب. وقتی پرهام گم میشد، آرمان پیدایش میکرد. توی مدرسه، توی خیابان، توی شلوغیهای بیرحم دنیا.
اما حالا؟ حالا نمیدانست که **پرهام اصلاً وجود دارد یا نه.**
نفسش تندتر شد. باید کاری میکرد. باید **حرکت میکرد.**
دست سرد انگار که بیشتر فشار آورد. انگار که میخواست نگهش دارد.
و از جایی در تاریکی، صدای ضعیف و شکستگی آمد:
**«آرمان… این تویی؟»**
سرش را بالا گرفت. در انتهای اتاق، یا شاید چیزی که **قرار بود یک اتاق باشد،** پرهام ایستاده بود.
اما نه. نه دقیقاً.
پرهام همیشه زنده بود، پر از انرژی، پر از چیزی که زندگی را آسانتر میکرد. اما این پرهام؟
**چیزی در او تغییر کرده بود.**
قدمهای آرمان جلو رفتند، اما مغزش داشت فریاد میکشید که عقب بماند.
— «پرهام؟»
— «تو همیشه منو پیدا میکنی…» صدایش آرام بود، مثل کسی که **مطمئن نیست از بودن خودش.**
آرمان انگشتانش را مشت کرد. نه. اینطور نمیشد. اگر قرار بود این بازی تمام شود، اگر قرار بود **پرهام را پس بگیرد،** باید بیشتر جلو میرفت.
اما دقیقاً همان لحظه، صدای دیگری از پشت سرش آمد.
صدایی که دقیقاً **همان صدای پرهام بود.**
**«اما تو هیچوقت نمیتونی واقعاً پیدام کنی… مگه نه؟»**
و هوا… تاریکتر شد.
Ayhan_mihrad