آستانه خاموشی.
پارت چهارم
نوا با پرونده در دست، روبهروی دکتر هیراد ایستاده بود.
«شما رو توی خوابهای کارن دیدم... قبل از اینکه اصلاً همدیگر رو بشناسیم.»
هیراد نگاهش را پایین انداخت. سکوتش سنگینتر از اعتراف بود.
«بعضی خاطرهها، آیهان، ساخته نمیشن؛ بلکه باقی میمونن… چون کسی جرأت نداشت فراموششون کنه.»
ناگهان، تصویری در ذهن نوا جرقه زد—یک خاطره مبهم از کودکی، اتاقی با دیوارهای سفید، و صدایی آشنا که او را آرام میخواند: «نوا، حالا بیدار شو.»
همهچیز به هم ربط داشت، فقط نوا هنوز نمیدانست کدام قطعه گمشده، خودش است یا گذشتهای که از آن فرار کرده بود.
Ayhan_mihrad
آستانه خاموشی.
پارت پنجم
نوا توی آرشیو کلینیک، پوشهای پیدا کرد بدون نام. داخلش عکسهایی از کودکان بود... یکیشان شبیه خودش در کودکی. زیر عکس نوشته شده بود: «کارن - پروژهٔ بازسازی حافظه».
ذهنش مثل شیشه ترک برداشت. آیا کارن اصلاً وجود خارجی داشت؟ یا یک بازتاب آزمایشی بود از خود نوا، برای درک اختلالی فراموششده؟ دکتر هیراد را پیدا کرد؛ بیمقدمه گفت:
«شما منو ساختید؟»
لبخند تلخی زد. «نه نوا... تو خودتو ساختی، وقتی دنیا تو رو نادیده گرفت.»
Ayhan_mihrad