آستانه خاموشی.
پارت دوم.
کارن در برابر نوا نشست، چشمهایش بیحرکت و تار.
«من خوابهایی میبینم... ولی نمیدونم خاطرهان یا توهم.»
نوا پرونده را بست. صدای تپش قلبش بلندتر بود از هر حرفی.
«اون چیزی که تو میبینی، انگار... یه چیزی از گذشتهٔ منه.»
دکتر هیراد پشت شیشه نظارهگر بود. او میدانست، این دو ذهن بیش از آنچه خیال میکردند، به هم گره خوردهاند.
Ayhan_mihrad
آستانه خاموشی.
پارت سوم.
شب فرا رسیده بود. نوا در اتاقش، کنار پنجرهٔ بخارگرفته، نشسته بود و به صدای ضبطشدهٔ جلسه گوش میداد. صدای کارن، لرزان و کند، گفت:
«یه مرد توی خوابهام هست… صورتش تارِ، ولی اسمش رو میدونم... هیراد.»
نوا نفسش گرفت. یکجور زنگ هشدار در ذهنش پیچید. فایلهای درمانی را دوباره بررسی کرد؛ هیچ اشارهای به آشنایی قبلی کارن با دکتر نبود. پس این خاطرات از کجا آمدهاند؟
در آینهٔ اتاق، چهرهاش را دید.
احساس کرد صدای کارن، صدای خودش است. یا شاید… آن کسی که قرار بود نوا باشد، ولی هیچوقت اجازه نداد پیدایش شود.
Ayhan_mihrad