آستانه خاموشی.
پارت یک(نبض سکوت)
صدای ساعت دیواری با بیرحمی هر ثانیه را میشمرد. نوا روی صندلی چرمی کلینیک نشسته بود و پلکهایش سنگینتر از همیشه. دیوارها سفید بودند، بیروح، مثل ذهنی که سالها تنها شنیده ولی هرگز حرف نزده است.
در مقابلش، پروندهای باز بود. نام بیمار: کارن فراهانی. سن: ۳۴. سابقه: اختلال اضطراب، نشانههای فراموشی، حملات پانیک شبانه. با خود زمزمه کرد: «چرا هرچیزی دربارهٔ این پرونده حس آشنایی داره؟»
دکتر هیراد وارد شد. آرام، با قدمهایی که انگار خاطرات فراموششده را بیدار میکردند.
«نوا، وقتشه با ناخودآگاهش حرف بزنی. ولی حواست باشه... وقتی درِ گذشته رو باز میکنی، نمیدونی چی ممکنه بیرون بیاد.»
نوا لبخند محوی زد. نمیدانست ترسش از بیمار است یا از خودش. و این آغاز راهی بود که هر قدمش ذهن را میکَند، مثل کشف استخوانی فراموششده در باغی خاطرهدار.
Ayhan_mihrad
آستانه خاموشی
پارت دوم.
کارن در برابر نوا نشست، چشمهایش بیحرکت و تار.
«من خوابهایی میبینم... ولی نمیدونم خاطرهان یا توهم.»
نوا پرونده را بست. صدای تپش قلبش بلندتر بود از هر حرفی.
«اون چیزی که تو میبینی، انگار... یه چیزی از گذشتهٔ منه.»
دکتر هیراد پشت شیشه نظارهگر بود. او میدانست، این دو ذهن بیش از آنچه خیال میکردند، به هم گره خوردهاند.
Ayhan_mihrad